عجیب‌ترین خاطرات یک دکتـر روان‌شناس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



 

 از یک دکتر روان‌شناس که سال‌های زیادی را صرف معالجه افراد افسرده کرده بود، پرسیدند:
در طول این سال‌ها که بیماران افسرده،به شما مراجعه کرده‌اند،تا حالا شده با بیمار عجیبی هم روبه‌رو شده باشید؟

جواب داد:بله! یکی از عجیب‌ترین خاطراتم در پارک اتّفاق افتاد.قضیه از این قرار است که یک روز تعطیل،درپارک نشسته بودم و روزنامه میخواندم.هوا آفتابی و دلپذیر بود.در همین وقت،شخصی نزدیک شد و گفت:

سلام آقای دکتر!».

جواب سلامش را دادم و گفتم:فرمایش؟

گفت:راستش من تعریف شما را از دیگران شنیده‌ام و میدانم که داروی ضدّ افسردگی،پیش شماست.مدّت‌ها بود که میخواستم به شما مراجعه کنم و از شما کمک بخواهم؛امّا حقیقتش را بخواهید،سرم شلوغ است و وقت چندانی ندارم.الآن هم به صورت اتّفاقی،شما را دیدم«.

پرسیدم:مشکلتان چیست؟

گفت:راستش زندگی برایم تلخ شده.روحیه‌ام خراب است.

مدّت‌هاست که یک دل سیر نخندیده‌ام.شادی،با دل من قهر کرده است.

من که همیشه از گفتگو با بیمارانم لذّت می‌بردم،روزنامه را کنار گذاشتم و گفتم:

آیا سعی کرده‌اید شاد باشید و نتوانسته‌اید؟

ـ بله آقای دکتر! همیشه دنبال شادی و شادکامی هستم؛ امّا انگار شادی،از من فرار می‌کند.

به چهره جوانِ مرد نگاه کردم و گفتم: ازدواج کرده‌اید؟

ـ بله آقای دکتر! دوبار ازدواج کرده‌ام؛ امّا هر دوبارش به طلاق منجر شده.

ـ آیا با دوستان خود به مسافرت و تفریح می‌روید؟

ـ بله آقای دکتر! چند بار با دوستانم به سفر رفته‌ام؛امّا در سفر،کِسِل بودم و گاهی اوقات تلخی هم کرده‌ام.به همین خاطر،سفر برای دوستانم زهر مار شده و دیگر حاضر نیستند که با من به سفر بروند.

ـ آیا سعی کرده‌اید خودتان را با کتاب و مطالعه، سرگرم کنید؟

ـ بله،گاهی کتاب میخوانم؛امّا هر بار که کتاب را تمام می‌کنم،غم عمیقی وجودم را پُر میکند و به گریه می‌افتم.

ـ به دیدن فیلم‌های کمدی علاقه‌ای دارید؟

این جور فیلم‌ها را پی‌گیری می‌کنید؟

ـ راستش من خودم کمدین هستم ونمایش‌نامه‌های کمدی اجرامیکنم.

مردم هم با دیدن بازیهای من،حسابی می‌خندند؛

امّاخودم از بازیهای خودم و کمدین‌های دیگر،هیچ لذّتی نمی‌برم.

ـ ورزش می‌کنید؟

ـ به پیاده‌روی،خیلی علاقه دارم؛

امّا همیشه در طول پیاده‌روی،به فکر بدبختی‌ها و قرض و قوله‌هایم هستم.

خلاصه،نزدیک دو ساعت،من و آن مرد،با هم حرف زدیم.

من هم تا جایی که می‌توانستم،راهنمایی‌اش کردم.

آن مرد،با شنیدن راهنمایی‌هایم،من حسابی خوش‌حال شد.

بلند شد،مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و تشکّر کردن.

بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

صحبت‌های آقای دکتر که به این جا رسید،افراد پرسیدند:

خب! این کجایش عجیب بود؟.

آقای دکتر گفت:

عجیب اینجا بـود که وقتی می‌خواستم به خانه برگردم،

دست کـــردم تـوی جیبـــم،دیــدم یارو، جیبـــم را زده!!.

منبع: http://postman13.mihanblog.com/post/1241

 




:: بازدید از این مطلب : 811
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : Bahram
ت : دو شنبه 8 آبان 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com